حافظ در تهران | پروفسور ميلاد ملاعبدالوهاب
حافظ امروز صبح آمده تهران. هي دارد زور ميزند که سر صحبت را با دخترا باز کند. ياران، صلاي عشق است، گر ميکنيد کاري» داره نخ ميده، ولي دختره شماره نميده. مردکِ شهرستاني، تو امروز صبح از شيراز اومدي، هنوز لباست بوي عرق اتوبوس و دهنت بوي ساندويچ ترمينال جنوب ميده. چرا نه خاکِ سر کوي يار خود باشم؟ حافظ در اينجا از گشنگي وارد يک غزل ديگر شده و با بقيه پولِ توي جيبش يک بيسکوييتِ خرسيرکن و دهانخشککنِ» ساقهطلايي.
بررسي مشاهداتِ ميداني حافظ از تهران، در تحليل غزل شماره 444 | سه نقطه
شهري است پرظريفان، وز هرطرف نگاري
ياران، صلاي عشق است، گر ميکنيد کاري
حافظ امروز صبح آمده تهران. هي دارد زور ميزند که سر صحبت را با دخترا باز کند: ياران، صلاي عشق است، گر ميکنيد کاري.» حافظ داره نخ ميده، ولي دختره شماره نميده.
چشم فلک نبيند زين طرفهتر جواني
در دستِ کس نيفتد زين خوبتر نگاري
حافظ دارد فعل چاپلوسي را صرف ميکند.
هرگز که ديده باشد جسمي ز جان مرکّب؟
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباري
حافظِ بيظرفيت، خجالت خجالت.
چون من شکستهاي را از پيش خود چه راني؟
کهم غايت از توقع بوسيست يا کناري
بچه پررو رو ببينا.
مي بيغش است، درياب، وقتي خوش است بشتاب
سالِ دگر که دارد اميدِ نوبهاري؟
چه جوگير. داره به دختر ميگه بيا خونه ما، آبشنگولي هم داريم. مردکِ شهرستاني، تو امروز صبح از شيراز اومدي، هنوز لباست بوي عرق اتوبوس و دهنت بوي ساندويچ ترمينال جنوب رو ميده، خونهت کجا بود آخه که داري دعوت ميکني. جا خواب نداري واسه امشب، بايد بري تو پارک بخوابي.
در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هريک گرفته جامي بر يادِ روي ياري
تا حرف پارک شد، حافظ متوجه شد که بايد براي کسانيکه درباره معشوق او گمانهزنيِ مذکر کردهاند، شفافسازي کند که رفته بوستان لاله» نه پارک دانشجو.
چون اين گره گشايم؟ وين راز چون نمايم؟
دردي و سخت دردي، کاري و صعب کاري
بله، طرف وقتي بفهمه شهرستاني هستي و دو قرون پول نداري، کار هم درد داره هم سوزش.
هر تارِ موي حافظ در دستِ زلفِ شوخي
مشکل توان نشستن در اينچنين دياري
حافظ ظاهراً از يکي از ساقيهاي پارک يه بست خريده، زده، پرواز کرده و دارد هذيان ميگويد. تو حرمسراي ناصرالدينشاه هم هر زلفِ شاه دستِ يک نگاري نبوده. توي پارکهاي کاليفرنياي آمريکا هم از اين خبرا نيست. توي پارکِ مملکتِ خودمان که ممکن است هرتار مو دست يک مأمور گشت ارشاد باشد.
چرا نه در پي عزم ديارِ خود باشم؟
چرا نه خاکِ سر کوي يار خود باشم؟
حافظ در اينجا از گشنگي وارد يک غزل ديگر شده و با بقيه پولِ توي جيبش يک بيسکوييتِ خرسيرکن و دهانخشککنِ» ساقهطلايي (از اين گردا که کِرِم نداره) خريده، ولي هنوز گشنه است و ميگويد بهتر است تا شب نشده برگردم ترمينال جنوب و برم شهر خودمون.
غم غريبي و غربت چو برنميتابم
به شهر خود روم و شهريارِ خود باشم
غم غربت يک چيز است و نداشتنِ پول اتوبوس يک چيزِ ديگر.
شهره شهر مشو، تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما، تا نکني فرهادم
حافظ که دارد با پاي پياده از پارک لاله تا ترمينال جنوب ميرود –و همزمان از غزلي به غزل ديگر- با ديدنِ فاصله طبقاتي در شهر و ويراژدادن دخترهاي خوشگل و پسرهاي پولدار با ماشينهاي مدل بالا، به هرکدام از آنها که سر راه ميبيند، تذکر ميدهد (اين هم تحليلِ مارکسيسم- خوشگليسم) چون معتقد است وقتي من نميتوانم حظ کنم، پس ديگران هم نبايد حظ کنند (اينکه حافظ داراي عقيده مارکسيستي نيست و عقدهاي است، مشکلِ من نيست).
شهر ياران بود و خاکِ مهربانان اين ديار
مهرباني کي سرآمد؟ شهرياران را چه شد؟
حافظ اولش خيال ميکرد رفقاي شاعرِ همشهريِ ساکنِ تهران، مثل قاآني شيرازي- شاعر دربار فتحعليشاه، محمدشاه و آغاز پادشاهيِ ناصرالدينشاه قاجار که تهِ چاپلوسي بود و با قصايد و مدايحش سه پادشاه را خر و با مراثيِ خود دو پادشاه را کفن کرد- او را تحويل ميگيرند و به خانه دعوت ميکنند. اما قاآني از صبح تلفنش خاموش است و تلگرام را هم سين نميکند.
تيمارِ غريبان اثرِ جميل است
جانا، مگر اين قاعده در شهرِ شما نيست؟
حافظ به صباي کاشاني- ملکالشعراي دربار فتحعليشاه و پرچمدار بازگشت ادبي- هم زنگ زده و گفته من تو اين شهر غريبم» ولي صبا گفته کاش زودتر ميگفتي، امروز به اتفاق اهل و عيال اومديم کاشون برا گلابگيري» و وقتي حافظ گفته الآن که آخر خردادماهه و فصل گلابگيري نيست» جواب داده الو الو صدات نمياد.»
شهر خاليست ز عشاق، بوَد کز طرفي
مردي از خويش برون آيد و کاري بکند
حافظ همچنان از غزلي به غزل ديگر ميرود، چون راهِ خيلي طولاني است و پاي پياده. يکهو يادش آمده ميتواند برود ورامين پيش حسين جنتي. اما او تلفنش را جواب نميدهد. حافظ تلگرامش را چک ميکند و ميفهمد که ديروز بازداشت شده. لذا با خودش ميگويد: مسئولين رسيدگي کنند».
ز دستِ جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که: حافظ، برو، که پاي تو بست؟
حافظ به دختري تهراني که در اينستاگرام با او آشنا شده بود، هم زنگ زده، اما دختر گفته امروز وقت نميکنم بيام اونطرف». حافظ پاسخ داده: ز دست جورِ تو گفتم ز شهر خواهم رفت» اون هم با خنده گفته: حافظ، برو، که پاي تو بست؟».
ميخواره و سرگشته و رنديم و نظرباز
وان کس که چو ما نيست در اين شهر کدام است؟
حافظ هنوز در هپروتِ همان بست است که در بوستان لاله زده است. خيال ميکند همه مثل خودش خوشحالند.
اي صبا با ساکنان شهرِ يزد از ما بگو
کاي سرِ حقناشناسان گوي چوگانِ شما
حافظ در ترمينال جنوب تمام تعاونيها را زير و رو کرده، اما بليطِ شيراز گيرش نيامده. لذا بليطِ يزد گرفته و به اميد چترشدن در محافل دوستانِ شاعرِ يزدي غزلي ميسرايد و پشت بليط مينويسد، با اين بيت که اي صبا، با ساکنان شهر يزد از ما بگو/ کاي سرِ حقناشناسان گوي چوگان شما.» و راهي يزد ميشود که از ادامه ماجرا بيخبريم.
.. تجربهي زندگي دوباره .
ويژگيهاي سرويس مدرسهي خوب از نگاه والدين
عیب یابی پکیج دیواری ایران رادیاتور
دوره های آموزش شبکه ، امنیت شبکه و آموزش لینوکس